امام زمان(عج)
کودکی ام در بی خبری و بازیهای کودکانه گذشت،مدرسه ای، خانه ای، کوچه ای و بازی گوشی های بچه گانه ای…
آن روزها همه می گفتند کسی می آید، من هم می گفتم آری می آید و می خندیدم، ولی آمدن آنها کجا و آمدن من کجا…
آنها در پی خورشید بودند و من در پی همبازی دوران کودکی.
گفتند کسی می آید…
سالها گذشت و گذشت…
نه خورشید آنها آمد و نه همبازی دوران کودکی من.
بزرگ شدم و نهالی در دلم جوانه زد که میگفت بدون خورشید توان ریشه زدن ندارم، توان روییدن و بارور شدن ندارم، توان…
نگاهم به دلی بود که خانه کوچکی برای نهال زیبا شده و نگاه دیگرم به آسمانی که خورشیدش را گم کرده بود.
اشک در چشمه چشمانم جاری شد و ناگاه فریاد زدم خورشید هستی بخشم کجایی؟کجایی که نهال دلم پژمرده شده و توان ایستادن ندارد، آب نمی خواهد، خاک نمی خواهد، فقط تورا می خواهد، بهانه دست های پر مهر و بی منت تو را میگیرد.
کودکی ام بدون همبازی مهربانی چون تو سپری شد و جوانی ام در انتظار نگاه آسمانی ات.
نهال ها همه پیر شدند و باز هم نیامدی…
باز هم گفتند کسی می آید…
و من بی قرارتر شدم.
به یاد کودکی، به یاد جوانی و به یاد حسرت روزهای بی تو بودن آهی کشیدم از اعماق وجود و آتشی که نهال زیبای دلم را خاکستر کرد و باز هم تو نیامدی…
(ریحانه بهشتی)